
لوکا : زینگگگ
از زبان پدر مرینت : صدای زنگ در آمد رفتم تا در باز کنم وقتی در باز کردم یه جوان خوشتیپ قد بلد با مو هایی آبی و سیاه ویه دسته گل یه شیرینی سریع گفتم بفرمایید
لوکا : ببخشید میتونم بیام تو
پدر مرینت : بله جتما بفرمایید
لوکا : میخواستم در مورد مرینت به شما صحبت کنم
پدر مرینت : چی میخوای بگی
لوکا : من لوکا هستم و میخوام با مرینت ازدواج کنم
پدر مرینت : نه من اجازه نمیدم
لوکا : ببخشید ولی میتونم بدونم چرا
پدر مرینت : تو نمیتونی اونا خوشبخت کنی
لوکا : میشه بدونم منظورتون از خوشبختی چیه
پدر مرینت : اممم خوب
از زبان مرینت : تو اتاقم بودم که صدای لوکا را شنیدم باعجله از پله پایین اومدم دیدم که لوکا داره بابا حرف میزنه لوکا از بابا یه سوالی پرسید که بابام توش موند
لوکا : اگه منظورتون اینه که عاشق نیستم هستم اگه منظورتون اینه که اون منا دوست نداره دوستم داره اگه منظورتون اینه که من خونه ماشین ندارم دارم
و اگه چیزی دیگه هم هست که فکر می کنید بیگید
پدر مرینت : خوب راستش از نظر من مشکلی نیست تو میتونی با مرینت ازدواج کنی
مرینت : وای بابا ممنونم
لوکا : مرینت تو کی امدی
مرینت: نیست اونش مهم وای باورم نمیشه اونو راضی کردی
لوکا : چه کنم