
بابا مرینت : مرینت بیدار شو امروز روز مهمی برای تو هست
مرینت : چه روزی
بابا مرینت : امروز عروسیته
مرینت: وای اصلا یادم نبود ممنون بابا که بهم خبر دادی
بابا مرینت : خواهش میکنم
از زبان مرینت : انقدر خوش حال بودم که میخواستم بال در بیارم سریع رفتم لباسی را که با لوکا خریده بودم پوشیدم وقتی از پله ها پایین آمدم لوکا را دیدیم
لوکا : امروز چقدر زیبا شدی
مرینت : یعنی قبلان نبودم
لوکا : چرا ولی امروز فرق کردی بیا سوار ماشین شو تا برسونمت آرایشگاه
مرینت : باشه بزن بریم
چند ساعت بعد
لوکا : خوب پیاده شو رسیدیم من ساعت ۵ میام دنبالت
مرینت : باشه من منتظرتم