سرباز : قربان چند تا از مردم می خوان شما را ببینند اجازه می دید
ریوتا : بگو داخل شَن
سرباز: چشم
مردم داخل شدند یکی از آنها گفت
فرمان روا ما دیگه چیزی برا خوردن نداریم
ریوتا : میگه کشاورزان آرد و گندم تولید نمی کنند
مردم : نه قربان همه مزرعه ها خشک شدن به خاطر کم آبی
ریوتا: من به این موضوع رسیدگی میکنم
مردم : خیلی از شما ممنونم جناب فرمان روا
مردم از قصر خارج شدن
رایان : حالا می خوای چیکار کنی
ریوتا : مجبورم باکشور همسایه وارد معامله شم
رایان : ولی اگه قبول نکردن چی
ریوتا : پول بیشتری بهشون میدم تا قبول کنند