رایان : چی شد باهاش حرف زدی
ریوتا : نه وقتی داشت دلیلشا می گفت او دوست لعنتی اومد همه چی یا به هم زد
رایان : حالا انقدر حرس نخور
در همین موقعه یکی از سربازا اومد
سرباز : قربان ببخشید چنتا از مردم اعتراض کردن
ریوتا : به چی
سرباز : به قعطی میگن ما چیزی برا خوردن نداریم
ریوتا : تو برو منم الان می یام
سرباز : چشم
ریوتا : اَه این مشکلات مردم تمومی نداره
رایان: برو برو که مردن منتظر ن