
مرینت : الیا جون من دیگه باید برم دیگه کم کم لوکا میرسه خونه
آلیا: برو عزیزم امید وارم مشکلتون حل شه
مرینت : باشه خدافظ
از زبان لوکا : وقتی رسیدم خونه دیدم مرینت ناهار حاضر کرده و روی مبل خوابیده رفتم آروم دستم رو سرش کشیدم کم کم چشماشا باز کرد با دیدن من تعجب کرد
مرینت : لوکا امدی ببخشید خواب برد خیلی خسته بودم
لوکا : نه اشکالی نداره
از زبان لوکا : معلوم بود که مرینت خیلی ناراحته شاید به خاطر تماسی بود که صبح داشتم تصمیم گرفتم همه چیز را بهش بگم
لوکا : مرینت کسی که امروز بهم زنگ آدرین بود
مرینت : خوب اممممم چیکار داشت
لوکا : هیچی میخواست با تو حرف بزنه
مرینت : خوب تو بهش چی گفتی
لوکا : گفتم باید به مرینت بگم
مرینت : آهان که ای طور
لوکا : الان ناراحتیت بر طرف شد
مرینت : آره ممنون که بهم گفتی خیالم راحت شد
لوکا : اگه هرچی نارا حتت کرد بهم بگو
مرینت : باشه
لوکا : من برم به خوابم
مرینت : باشه عزیزم برو بخواب
لوکا : ساعت ۶ بیدارم کن
مرینت : ااممم باشه