لوکا : خونش همین جاست
مرینت : آره
لوکا زنگ زد خدمتکارا در را باز کردن
لوکا : ببخشید میتونم آقای گابریل را ببینم
خدمتکار : بله ایشون تو اتاقشون هستند الان صداشون می کنم
لوکا : خیلی ممنون
خدمتکار : آقای گابریل یک نفر میخان شما را ببینند
گابریل : تو برو منم میام
گابریل: چیکار داری
لوکا : خواستم درمورد مرینت حرف بزنم
گابریل : حرفی نمونده آدرین مرینت دوست نداره
لوکا : ولی
گابریل: خدمتکارا ببریدش بیرون
لوکا : من هنوز حرفم تموم نشده
مرینت : چی شد
لوکا : هیچی آدرین تو را دوست نداشت
مرینت : نه نه من باور نمی کنم
لوکا : نمی دونم باورش باتو
در همین موقعه لوکا داشت از خیابان رد می شد که آدرین با ماشین به لوکا زد
از زبان مرینت : بعد حرفی که لوکا بهم زد خیلی ناراحت شدم داشتم پیش خودم فکر کردم که ماشین آدرین به لوکا خورد لوکا افتاد روی زمین نمی دونستم چیکار کنم فقط گریه می کردم
از زبان آدرین داشتم با زویی تو ماشین حرف می زدم که یه دفعه لوکا را تو خیابون دیدم نتونستم ترمز کنم بعدش فقط مرینت تا دیدم که داشت گریه می کرد
مرینت : الان زنگ می زنم به آمبولانس
آدرین: صصبر کن
مرینت : هیچی نگو تو اونا کشتی
زویی : من به آمبولانس زنگ زدم الان میاد
بعد این که آدرین تلفن را قطع کرد مرینت کلی گریه کرد
انقدر گریه کرد که خوابش برد صبح که بیدار شد لباساشو پوشید و رفت دانشگاه کلاس که تموم شد مرینت آدرین را دید که داشت با زویی حرف میزد دیگه نتونست جلو خودشو رفت سمتشون که الیا دست مرینت گرف الیا چرا امروز آدرین محلت نزاشت مرینت همه چیز براش تعریف کرد
الیا: تو واقعا آدرین دوست داشتی
مرینت : آره ولی اون منا دوست نداشت حالا می فهمم که لوکا چه حسی داشت
در همین موقعه لوکا نزدیک مرینت شد
لوکا : مرینت چیزی شده سرکلاس زیاد حالت خوب نبود
مرینت : چیزی نیست
لوکا : با آدرین به مشکل خوردی
مرینت : آره اون دیگه منا دوست نداره
لوکا : چرا
مرینت : چون باباش از من خوشش نمی یاد
لوکا : خوب اگه مشکلت اینه امروز عصر من با بابای آدرین حرف میزنم
مرینت : واقعا این کارا می کنی
لوکا : آره به خاطر تو
رایان : ریوتا یه پیام از پادشاه تاریکی ها داری
ریوتا: منظور ت اکاشی پادشاه سرزمین تاریکِ
رایان : آره
ریوتا: بده ببینم چی نوشته
رایان : بفرمایید
ریوتا: پادشاه احمق
رایان: چی نوشته
ریوتا : نوشته که با کشورش باید پیمان صلح ببندیم اگه الیزا را می کشن
رایان : الیزا تو اون کشور چیکار می کنه
ریوتا : نمیدونم
رایان : حالا می خای چیکار کنی
ریوتا : قبول می کنم
رایان : اگه قبول کنی مردم کشورش همه مارا می کشه
ریوتا : تو نقشه ای داری
رایان : چند روز وقت میخام
ریوتا : باشه ولی سیع کن از چند روز بیشتر نشه